بیست و نُه سال پیش، پسری دیار خانه را وداع میگوید و قدم در راهی میگذارد که برگشتش با خداست.
فرزندی 12 ساله که خواهرش هنوز بی تاب رفتنش است و نقش تن مجروح برادر را قاب چشمانش کرده تا روزی که دوباره او را سالم ببیند.
بازی روزگار این بار به نفع خانهای مهره انداخت که سال هاست غم دوری فرزند را سایه بان در خانه شان کردهاند!
خانه «شهید زهیر ترکان» این بار چراغانی میشود! چراغانی میشود تا اهل محل همه از آمدنش با خبر شوند ...
زهیر از کربلا بازگشت ...
شهید زُهیر ترکان از جمله شهدایی است که این روزها بعد از گمنامی سال های سال، نام نیکویش بر سر زبان هاست.
روزها و ماه ها و سالهای زیادی از آن سال عروج مظلومانه در کربلای ۴ می گذرد که اگر بود امروز ۴۷ سال و ۴۷بهار را سپری کرده بود.
صفر ترکان پدر این شهید عزیز به خبرنگار ما می گوید: زمانی که زُهیر به دنیا آمد ما در شهر کربلا ساکن بودیم و من به سبب علاقه به امام حسین و عاشورا نام یکی از یاوران آن حضرت را روی فرزندم گذاشتم.
وی با بیان اینکه شهادت فرزندش همچون زهیر مظلومانه و خالصانه بوده است اظهار کرد: فرزندم آن روزها ۱۶ ساله بود که به جبهه رفت و دیری نپایید که در ۱۷ سالگی به شهادت رسید.
مادر این شهید عزیز اهل محله ماشاده رهنان اصفهان هم از سکونت و تولد فرزندش در کربلای حسین می گوید.
حاجیه خانم حسینی می افزاید: سکونت آن سال های ما در کربلا به سبب عشق و علاقه و ارادت ما به اهل بیت و بخصوص حضرت امام حسین علیه السلام بود.
وی بیان کرد: زهیر کمی بیشتر از دو سال داشت که صدام ملعون دستور داد ایرانی ها باید خاک عراق را ترک کنند و ما نیز به اجبار رژیم بعث به ایران و اصفهان عزیمت کردیم.
سید رضا حسینی دایی شهید ترکان است و از علاقه شهید به مسجد، بسیج محله و ورزش های رزمی سخنی می گوید.
او با اشاره به کم سن و سال بودن خواهر زاده اش اظهار کرد: علاقه و اشتیاق زهیر به نبرد علیه صدامیان و عشق به شهادت با دست بردن در شناسنامه او را به جبهه ها کشاند.
وی خاطر نشان کرد: شهید ترکان درس و دبیرستان را رها کرد و در همان سن و سال کم برای یاری اسلام و امام و انقلاب امام، عازم جبهه شد و در عملیات کربلای ۴ به شهادت رسید.
خواهر زهیر با غروری افتخار آمیز از رفتن برادرش گفت، برادری که آخرین تصویرش شده بود مهمانی دسته جمعی خانواده، چند شب قبل از عملیاتی که پایان نداشت! کربلای چهار ...
زهیر در آستانه بیست و نمهمین سالِ نبودنش، خانه را غرق شادی میکند و نقطهای میگذارد پایان خط انتظار...
سخت است فرزند اول باشی، آن هم پسر و بخواهی قید همه دنیا را بزنی و به جنگ بروی... آن هم فقط با 12 سال سن!
در این سالهای دوری، جای خالی برادر تلنگر میزد به آرامش خواهری که هم بازی دوران بچگیاش را گم کرده بود...
پسر بچهای که داوطلبانه پوتین های بزرگ دلیران را به پا کرد و با یک خداحافظی رفت و تنها چیزی که از خود گذاشت، لبخندی بود برای تسکین دردهای بعد از نبودنش!
او که بعدها بهیار و امدادگر مجروحان به خاک افتاده شد، خودش همبازیِ امواج اروند شد!
خواهر شهید زهیر ترکان از حرفهایی برایمان گفت که برادرش با خود آورده است؛
از اینکه آنها به خاطر پایههای این نظام رفتند، از همه چیز بریدند تا ستونهای اسلام را در این خاک محکم کنند!
و حالا تمام زنان ایران، خواهران شهدا هستند... خواهرانی که باید جای پای برادر را پُر کنند تا مبادا روزی ایران، آرامش درونی اش را از دست بدهد!
شاید هم پیام عملی تمام شهدا همین باشد، که دنباله رو راه ولایت فقیه باشید و اجازه ندهید دشمنی که آنها را به خاک و خون کشید در ریشههای این خاک نفوذ کند!
ریشههای این خاک از خون است...خونی که آب اروند هم با تمام موجهای وحشی و سردش نتوانست آن را پاک کند!
29 یعنی فاصله...آن هم به اندازهای که اگر دو رقم سالهای نبودنش را با هم جمع بزنی، تازه میشود سنی که رفت!
12.. عددی که موقع رفتن با دستکاری و همکاری مادر شد 14...!
و مادری که با میل و اشتیاق پشت سر پسرش آب ریخت، هرگز حتی فکرش را نمیکرد که روزی همان آب گریبانگیر دستان بسته فرزندش باشد..
مادری که حالا از همه خوشحالتر است...
مادری که با رفتن فرزندش مخالفت نکرد اما میگفت: «فعلا وایسا کنار پدرت درستو بخون، تو الان بچهای.. یکم صبر کن تا توان و قوت بیشتری بگیری بعد برو..»
و جوابی که دهان عالم را میبست، از لبانِ کوچکِ خرد 12 سالهاش شنید؛
جوابی که جز سکوت هیچ چیز را به همراه نداشت!
«اگه توانشو نداشتم که حرفشو نمیزدم»
راستی این روزها بازار غیرت مردان گرم هست؟! گرم که شاید باشد اما به چه چیز، من که نمیدانم!
شاید امروز مفهوم غیرت رنگ دیگری به خود گرفته باشد!
در زمان زهیر که غیرت یعنی جوانان بیکار محل، چشمچران دختران عابر کوچهها نباشند!
و این چیزی بود که تعجب یک مادر را برمیانگیخت که چطور پسر 12 سالهاش به جای بازی، به غیرت نبوده مردان محل میاندیشد!
اگر کمی دینی به قضیه نگاه کنیم، متوجه حدیثهای متعددی که برای جلب رضایت پدر و مادر است، میشویم..
اما خارج از فضای معنویت، پسر بچه داستان واقعی ما، همیشه فکرش معطوف رضایت پدر و مادرش بود!
پسری که به گفته مادر هرگز نافرمانی نکرد و آخرین باری که پدرش او را تا پادگان همراهی کرد خوشحال بود؛ غرق شادی بود که با رضایت و میل کامل او را راهی سرزمین خون میکنند..
همین بهانههای کوچک است که به زندگی انسان طراوت میبخشد، همین خندیدنها و مهربانیهاست که برادر کوچکتر زهیر را وادار کرد تا با موتور سیکلت، برادرش را تا پلیس راه همراهی کند..
و از آنجا نظارهگر رفتن تنها برادرش باشد تا مثل ستارهای در تاریکی آسمان، با یک چشمک ناپدید شود!
میگویند کربلا دیده تشنهتر از کسی است که تاکنون بینالحرمین را به چشم ندیده است، حال فکر کنید زهیری که خودش متولد کربلاست و در حرم حسین(ع) به راه افتاده، در کدام مسیر غیر از جای پای او میتواند قدم بردارد؟!
زهیر، پسری که عاشق بود!
عاشق رفتن.. رفتن در راهی که منتهی میشود به سفره اباعبدالله الحسین(ع)...
و همین عشق بود که به مادرش اجازه نمیداد با او مخالفت کند!
و همین عشق بود که به او اجازه داد در آب گم شود!
و همین عشق بود که بعد از خبر مفقودی، مادر را نگران میکرد که مبادا پسرم در عذاب باشد...
مادر خبر نداشت پسرش دست بسته به دامان خاک رفت!
اما حالا خبر داشت پسرش عذابی نکشید که بخواهد درد و رنج فراق را بیش از این کند و خاطر دل مادر را مکدر!
ولی زجری که با اقتدارش به دشمن داد، تا ابد گوشه ذهن تاریخ میدرخشد!
مادر شهیدِ آب، از حال آن دوران پدر گفت!
پدری که بلاتکلیف مانده بود که پسرش راه را بلد بود، حالا چرا گم شده است؟! کجا به دنبال پاره تنش بگردد؟! کی میشود بیاید؟!..
شهدا، نمونههای تکرار نشدنی تاریخاند!
غواصان هم از این به بعد نماد صلابت و اقتدار آب!
آب اروندی که از شرمندگی، موجهای بیقرارش را به تلاطم وا داشته!
البته پسری که از آب فرات خورده باشد، اروند برایش بیمعناست!
پسری که قبل از سن تکلیف نماز شب بخواند و دشت سرخ گونهاش از اشکهای چشمان سرخ شدهاش آبیاری شود، اصلا حرفی برای گفتن باقی نمیگذارد!
پسری که به مادرش میگوید: «مامان یادگاری میخوای چیکار؟! من میرم و برمیگردم.. من نمیتونم اینجا باشم و ببینم اونجا جنگه! مامان من اندازه توانم کار میکنم تو جبهه، درسمم میخونم.. شما بازم خواهر و برادرای من کنارتون هستن ولی به کسایی فکر کنین که تک فرزندشونو فرستادن جبهه...»
و شاید همین حرفها بود که دل مادر را تسکین میداد تا برای پسرش دعا کند در راهی که خدا برایش مقدر کرده، درست قدم بردارد!
پسری که در 10 سالگی نگهبان محله بود، در 17 سالگی به خاطر پاسداری از این خاک دستش را بستند و به خاکش انداختند..
مادر شهید ترکان، با اقتداری که به لبخند آغشته بود از خوابی که شب عملیات، موقع لو رفتن و شکار شدن فرزندش توسط دشمن دیده بود گفت: «من خواب دیدم که پسرم از ساختمان بلندی بالا میره که شبیه زندانه وقتی به بالای اون رسید سگی دستش رو گاز گرفت و انداختش زمین و زمانی که میخواست بهش حمله کنه ناگهان از خواب پریدم...»
همین خواب بود که پدرش در تعبیر آن میگوید امکانش هست پسرم اسیر شده و دیگر رفته باشد..
و آخرین حرف دل داغدار این مادر هم شد دعایی که سرنوشت پسرش را رقم زد..
سرنوشتی به شیرینی شهد شربتی که قبل از عملیات به عشق شهادت با یک صلوات مینوشیدند؛
«خدایا همانطور که او در خاک کربلا به دنیا آمد، راه کربلا را برایش مقدر کن!»
همیشه پدران نماد استحکام در هر کاری بودهاند، اما اینبار پدر شهید زهیر ترکان از نبود فرزندش کمر خم کرده است!
اما با همین کمر خمیده با غرور و افتخار از فرستادن پسرش با رضایت کامل به جبهه میگوید..
از اینکه خودش تا آخرین لحظه همراه او بود!
از اینکه پسر رفت و نیامد تا اینکه حالا خبر شهادتش را با یک استخوان و یک پلاک برایش آوردهاند..
پدر با عطوفتی مردانه گفت: «من اگر مخالفت میکردم پسرم نمیرفت جبهه.. این سه باری که زخمی شد فقط دعا میکرد که زودتر خوب بشه و بهبود پیدا کنه تا بتونه دوباره برگرده خط.. هنوز سرباز نشده بود که رفت و حالام با پلاک برگشته!»
هر اتفاقی که در این جهان بیافتد، اگر آسمان به زمین بیاید و زمین به آسمان پیوند بخورد، فقط یک چیز میتواند انسان را تا مرز نابودی ببرد؛ چشم به راه بودن!
این حرف من نیست، حرف دل پدری است که با اشک شوق و لبخندی تلخ و شیرین، از روزهای فراق پسرش میگوید!
از اینکه با هربار به صدا در آمدن زنگ خانه، دل اهل منزل به لرزه میافتد که خبر آوردند..
مگر تحمل و صبر یک آدمیزاد چقدر است؟! همه که حضرت ایوب نمیشوند..
مرد کهن سال خانه ترکان از حال خراب روزهای قبل از آمدن فرزندش گفت، اینکه در ماه رمضان گذشته از شدت ناراحتی به گریه میافتد و از خدا میخواهد پسرش هر کجا هست مرده یا زنده، فقط برگردد!
و حالا به لطف خدا و خود شهدا، قاصدک در تابستان داغ، نسیم خوش وصال را به سمت کوچه شهید ترکان راهی کرد!
خانوادهای از چشم به راهی در آمد.. اما یادمان نرود هنوز ریسههای بعضی کوچهها از انتظار این خبر، چراغ میسوزاند و سالی دیگر به سالهای دوری میافزاید!
یادمان نرود این غواصان خاک خورده، دسته جمعی با دست بسته رفتند تا ما امروز با دست باز به استقبال بهار زندگی برویم..
حال و هوای این وقتها را نمیشود در واژه خلاصه کرد!
دوست داشتن گاهی در بودن نیست! در نبودنهایی است که طعنه میزند به بودن بعضی دیگر...
این شهدا آمدند تا دستگیر تمام ایران باشند..
آمدند تا ما یادمان نرود از کجا آمدهایم!
و حالا که پس از سالها بیقراری به خانه برگشتند، برگشتنشان را درست به تصویر بکشیم..
این شهدا آمدند تا پیامی بدهند...
هرکس برای خودش پیامی دارد، از جنس معرفت! عشق! مردانگی!
پیامتان را خودتان از آنها دریافت کنید...