شهدای شهر رهنان

پایگاه اطلاع رسانی شهدای شهر رهنان

شهدای شهر رهنان

پایگاه اطلاع رسانی شهدای شهر رهنان

شهدای شهر رهنان

پایگاه اطلاع رسانی شهدای شهر رهنان
ایمیل : Shahidan.Rehnan@gmail.com

جستجو
ویژه ها
سرلشکر پاسدار شهید محمدرضا زاهدی

سردار شهید سید اکبر اعتصامی

سردار شهید محمد زاهدی

سردار شهید یدالله تقی یار

آخرین نظرات

سردار شهید یدالله تقی یار
نام پدر: رحیم شهید ید الله تقی یار
تاریخ تولد: 1340
محل تولد: رهنان
شغل: پاسدار
یگان اعزام کننده: سپاه
تاریخ شهادت: 65/10/21
محل شهادت: شلمچه
زیارتگاه: گلزار شهدای شهر رهنان


زندگینامه:
(سومین شهید خانواده). در تاریخ 40/11/21 در خانواده ای مذهبی در رهنان متولد شد. وی از کودکی با روحیه ی مذهبی که در خانواده حکمفرما بود رشد نمود و همواره فردی وارسته و متقی بود. یار و همکار پدر بود. شهید بعد از انقلاب جزو اولین افرادی بود که در خیابان ها نگهبانی می داد و از انقلاب پاسداری می نمود. شهید بعد از درگیری کردستان پس از طی دوره ی 15 روزه در پادگان 15 خرداد به کردستان اعزام شد و مدت 6 ماه در منطقه ی کردستان با اشرار و اجانب درگیر بود و از ناحیه ی ران و شکم مجروح شد. بعد از آن به جبهه های جنوب رفت و در عملیات ها و جبهه های مختلف شرکت کرد. بالاخره در زمستان 65 عازم جبهه ی جنوب شد و با سمت فرمانده ی محور در لشگر 8 نجف اشرف وارد عملیات کربلای 5 گردید. سرانجام در 65/10/21 هنگام سرکشی به خط مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفت و به فیض عظمای شهادت نایل گشت. 

دریافت نسخه کامل زندگینامه سردار شهید یدالله تقی یار : دریافت


جلوه هایی از شهید:
هیچ گاه حاظر نشد ایمان و تقوا را برای دنیا فدا کند. برخورد او با نیروهای تحت امر چنان دوستانه بود که همه بعد از شهادت به یاد محبت های او اشک می ریختند. با خبرنگاران جنگ روبه رو نمی شد. مبادا عمل مخلصانه ی او خدشه دار شود.  


پیام شهید:
به فرزندانم سفارش می کنم بعد از شهادت پدرتان و موقعی که ان شاء الله بزرگ شدید یار و مدد کار اسلام و قرآن باشید و یادتان نرود که پدرتان برای چه کشته شده است. خدمت پدر و مادر بزرگوارم سلام می فرستم. می دانم که داغ فرزند سخت است. ولی چون در راه خداست مشکلی نیست. نماز جمعه و جماعتتان یادتان نرود.

دریافت نسخه کامل وصیت نامه سردار شهید یدالله تقی یار: دریافت


گلبرگ های خاطره:

• جنگ و جهاد


مصاحبه
سال 59 بود. آن موقع هنوز جنگ شروع نشده بود. فقط در کردستان و سیستان و بلوچستان با اشرار و ضد انقلاب درگیری های داخلی بود. مدتی بعد از آن با یدالله به سپاه خمینی شهر رفتیم. مصاحبه ای از ما گرفتند و سوال هایی که: چند تا کتاب خوانده ای و چه چیزهایی نخوانده ای و کفن چند تا بند دارد و از این چیزها! که من بیشتر جواب سوالات آنها را نمی دانستم. بالاخره مرا رد کردند و گفتند: شما فعلاً رد شده ای نمی توانی بیایی سپاه. اما یدالله در مصاحبه قبول شد و مقدمات رفتن به کردستان برایش فراهم شد.
راوی : مرتضی علیجانی


کردستان
وقت آن بود که به سربازی برود. خودش تصمیم گرفت به کردستان برود. پانزده روزی آموزش نظامی دید. بعد از گذراندن دوره، در تیرماه سال 59 بود که راهی کردستان شد. شش ماه در آنجا ماند. در این مدت و در طی درگیری با اشرار کومله و ضد انقلاب در شهر بانه کردستان از ناحیه ی پا و شکم مجروح گردید.
راوی : حیدر صابری


مادر سه شهید
در روزهای اولی که یدالله به جبهه می رفت روزی که قرار بود به جبهه اعزام شود، قبل از اعزام به منزل آمد . گفت من کمی می خوابیم و مرا فلان ساعت بیدار کنید. پس از اینکه مدت کمی خوابید ناگهان بیدار شد و مرا صدا زد و گفت: مادرجان! اگر یکی از پسرانت شهید شوند و مادر شهید بشوی چه میکنی؟ گفتم: این چه حرفیه مادر می زنی؟! بگیر بخواب.
او گفت: اگر مادر دو شهید شدی چه می کنی؟! به او گفتم: صلوات بفرست مادر حالا چه موقع این حرفهاست.
ناگهان دیدم که یدالله با سه انگشت دست خود اشاره کرد و با جدیت گفت: "مادرجان! خواب دیدم که شما مادر سه شهید خواهی شد! برای داشتن سه شهید خودت را آماده کن! ". این در حالی بود که حتی برادرش صمد، که اولین شهید خانواده بود هنوز به شهادت نرسیده بود.
راوی: مادر شهید


کمین
یک شب که شهید یدالله تقی یار مجروح شده بود، او را به بیمارستان انتقال دادم و از او راجع به کمین ضد انقلاب در کردستان و نحوه مجروحیتش سوال کردم، گفت: "به شناسایی رفته بودیم که در راه برگشت به کمین دشمن برخورد کردیم. وقتی ماشین ما در کمین افتاد، به شدت مجروح شدیم. از آنجا که می دانستم آن ها به سراغ ماشین خواهند آمد، تا نتیجه کارشان را ببینند با زحمت در تاریکی شب خود را چند متر از ماشین دورتر کشیده و جایی مخفی شدم.
کومله ها به خیال کشته شدن بچه ها، خود را به ماشین نزدیک کردند. وقتی همگی دور ماشین جمع بودند با شلیک غافلگیرانه تمامی سی عدد فشنگ خشابم را در وجود آنان خالی کردم و ضامن نارنجک را کشیده و به سمتشان پرتاب کردم. همه کشته و زخمی شدند و با دادن تلفات سنگین صحنه را ترک و به رودخانه فرار کردند.
من بلافاصله به مقرمان که حدود پانصد متری از محل کمین فاصله داشت رفتم و وقتی به آنجا رسیدم، به شلوارم که نگاه کردم دیدم پر از خون است! تازه متوجه شدم که تیر خورده ام! بعد هم دوستان مجروح را داخل ماشین گذاشتیم و به بیمارستان بردیم "
راوی : حسن رحیمی


آزادی سنندج
باید با اجرای عملیاتی، شهر سنندج از دست ضد انقلاب گرفته می شد. یدالله به عنوان تک تیرانداز در این عملیات شرکت کرد. او با کشتن تعدادی از نیروهای اصلی کومله توانست نقش مهمی در پیروزی عملیات ایفا کند.
راوی : حیدر صابری


حفاظت امام
از ناحیه ی پا به شدت آسیب دید. منتقلش کردند به بیمارستانی در کرمانشاه و بعد از آن هم به تهران. پایش بهتر شده بود اما نمی توانست وارد منطقه شود.
مدتی را باید استراحت می کرد اما دل ماندن نداشت. شنید سپاه برای حفاظت از بیت امام نیرو می گیرد. ثبت نام کرد و عازم تهران شد.
راوی : حیدر صابری



دربان بهشت
دهم شهریور سال 60 بود که عازم جماران شد. چهارماهی در بیت امام مشغول خدمت بود. همیشه از آن روزها به بهترین دوران زندگی خود یاد می کرد. چهارماهی که احساس می کرد دربان بهشت است و در حال عروج.
راوی: برادر شهید


گرمای دست
روزهای پایانی مأموریتش بود که توانست خدمت امام برسد. خبر دادند که امام به دیدار نگهبانان  می آید. در پوست خود نمی گنجید. از آن دیدارش برای هیچ کس حرفی نزد. تنها لحظه ای را گفت که دست امام را بوسیده بود و امام با دست دیگر، سرش را نوازش کرده بودند. یدالله تا آخر عمر گرمای دست امام را بر روی سرش احساس می کرد.
راوی: حیدر صابری


راهی آبادان
روزهای خوب بودن در بیت امام او را واداشت که تقاضای تمدید مأموریت کند. تقاضایش اما با مخالفت روبرو شد. یدالله که دل ماندن در شهر را نداشت راهی آبادان شد و طولی نکشید که توانمندی های علمی و عملی اش برای فرماندهان آشکار شد.
راوی: حیدر صابری


عملیات ثامن الائمه
امام خمینی (ره) : «حصر آبادان باید شکسته شود.»
پیام امام را که شنید خود را مهیای عملیات کرد. با این پیام دیگر هیچ ابرقدرتی توان مقابله با رزمندگان را نداشت. عملیات ثامن الائمه شکل گرفت و به دنبال آن حصر آبادان شکسته شد. یدالله در این عملیات از ناحیه ی پا به شدت آسیب دید و مجبور شد دوباره به اصفهان بازگردد.
راوی: حیدر صابری


عملیات فتح المبین
پس از کمی بهبودی به آبادان برگشت. عملیات فتح المبین در پیش بود. یدالله به نیروهای اطلاعات پیوست. روزها باید به شناسایی می رفتند و شب ها نقشه ی منطقه را می کشیدند. چند هفته ای کارشان همین بود. بالاخره بعد از دو ماه طرح عملیات ریخته شد.
راوی: حیدر صابری


مجروحیت
در عملیات فتح المبین در منطقه شوش مجروح شده بود. تیر به کتفش خورده بود. به دیدنش رفتم. گفت: دستم بالا نمی آید. پرسیدم دستت رو بذار رو سرت! گفت: نمیشه!
یک اسکناس هزاری را به او نشان دادم و به مزاح گفتم: مثلاً من اگه این هزاری رو بذارم رو سرت، نمی تونی برش داری؟ هزار تومن پول زیادیه ها!
پول را روی سرش گذاشتم و او خنده ای کرد و سرش را کج کرد و پایین آورد تا آن را بردارد، ولی نتوانست. گفت: نه، نمیشه! دوباره سر به سرش گذاشتم و گفتم: پس ما هزاری رو می ذاریم رو سرت، اگه تونستی برداری، مال خودت!
راوی: مرتضی علیجانی


غم برادر
چندی قبل که صمد به جبهه رفته بود دختری از فرزندان حضرت فاطمه (سلام الله علیها) را برای او نامزد کرده بودیم تا وقتی که از جبهه بازگشت، دامادش کنیم. حالا او آمده بود اما با پیکری خونین و تمام خانواده داغ دار فراق او بودند.
همان روز که خبر شهادت صمد را به ما دادند در تب و تاب آماده کردن مقدمات مراسم عزاداری او بودیم که خبر رسید برادرش فتح الله هم به شهادت رسیده است. تحمل دو مصیبت در یک روز طاقت فرسا بود اما چند ساعت بعد یدالله از راه رسید و گفت که از سلامتی فتح الله مطمئن شده است. روز دوم عزاداری صمد بود که فتح الله آمد.
به خانه که رسید همه جا را چراغان شده دید. با خوشحالی از اینکه می دید مراسم عروسی برادرش صمد مهیا شده به داخل خانه آمد و با خنده و صدای بلند شادی خود را ابراز کرد اما چند لحظه بعد وقتی که همه را سیاه پوش دید، اشک ماتم، باقی مانده لبخند را از صورتش پاک کرد.
بعد از پایان مراسم صمد، فتح الله به جبهه بازگشت و مدتی بعد غریبانه به شهادت رسید و خانواده را در 8 سال انتظار بازگشت خونینش گذاشت.
راوی: برادر شهید


رویای صادقه
مسیر حرکت همه گردان ها با شناسایی محور عملیاتی مشخص شده بود. پس از طی مسیری قرار شد کمی استراحت کنند. یدالله، سیدی را در خواب دید. مسیری را به او نشان داده بود که از آن راه بروند. از خواب بیدار شد. مانده بود از محور شناسایی شده بروند یا از محوری که در خواب به او نشان داده شده بود!
یدالله به خدا توکل کرد و تغیر مسیر داد.در طول راه به هیچ مانع و دشمنی برخورد نکردند و به راحتی به هدف تعیین شده رسیدند. بعد از عملیات فهمید دشمن در محور قبلی در کمین شان بوده.
راوی: برادر شهید


درایت
هفت الی هشت گردان در پشت خط برای عملیات محرم آماده بودند. تجهیزات فراوانی هم آوردند. باران به شدت می بارید. رودخانه طغیان کرد و تعدادی از بچه ها را آب برد. تجیهزات و اسلحه ها هم پر از آب شده بود. شهید تقی یار با همان نیروی باقی مانده دستور حمله به گردان تحت امر خود را داد.
دشمن تصور نمی کرد با آن شرایط حمله ای صورت گیرد. خیلی از عراقی ها در سنگرشان خواب بودند که به اسارت نیروها رسیدند. مواضع دشمن هم گرفته شد. یدالله در آن عملیات فرمانده گردان قمر بنی هاشم (ع) تیپ نجف اشرف بود.
راوی: حسین عموشاهی


فرمانده گردان
در عملیات محرم گردان ما پشت خاکریز دشمن زمین گیر شده بود و عراقی ها از بالا به سوی ما نارنجک پرتاب می کردند. ما همه فکر می کردیم که اینجا میدان مین است و انفجار از مین هاست. کمی جلو رفته و متوجه قضیه شدم و به فرمانده گردان، شهید یدالله تقی یار گزارش دادم. او با یک فریاد همه را از زمین بلند کرد و گفت: برخیزید! چرا زمین گیر شده اید! بچه ها گفتند: برادر تقی یار اینجا پاک سازی نشده است و میدان مین است. شهید در حالی که به جلو راه می رفت، گفت: : «این جا هیچ میدان مینی نیست و من جلو حرکت می کنم و شما به دنبال من حرکت کنید» با جرکت او، بقیه بچه ها رمقی تازه یافتند و موانع دشمن را تصرف کردند.
راوی: حسین عموشاهی


تا قدس
یعد از پیروزی عملیات برای مصاحبه، پیش یدالله رفته بودند. از خودش چیزی نگفت! بیشتر از نوجوان های سیزده، چهارده ساله ای می گفت که وقتی در برابر عراقی های درشت هیکل می ایستادند، همه عراقی ها پا به فرار می گذاشتند. می گفت: «همه ی این ها به خاطر عظمت ایمان آن هاست. با این نیروها ما تا قدس هم که بخواهیم، می توانیم برویم.»
راوی: مصاحبه شهید


در محاصره ی دشمن
سه گردان از لشگر هشت نجف اشرف در عملیات والفجر مقدماتی وارد عمل شده بودند. هشت کیلومتر پیشروی کرده بودند. کانال ها و سیم خاردارها در دو طرف، منطقه ی مین در جلو و دشمن در عقب باعث محاصره ی نیروها شد.
یدالله فرمانده محور عملیاتی در این عملیات بود. خودش و بیشتر نیروهای تحت امرش زخمی شده بودند. هوا در حال روشن شدن بود و دشمن در حال پیشروی. خود را کشان کشان بالای سر نیروهای زخمی می رساند و چند قطره آب در گلویشان می ریخت.
راوی: حیدر صابری


سیب سرخ
در عملیات والفجر مقدماتی پس از مجروح شدن در منطقه دشمن، حدود دو روز بود چیزی نخورده بود. ترکش به شکم و دستش اصابت کرده بود. از دست دادن خون زیاد باعث ضعفش شده بود. رو به آسمان کرد و از خدا کمک خواست. کمی جلوتر در سنگر عراقی ها، متوجه سیب سرخ بر روی زمین شد. آن را خورد و جانی دوباره گرفت.
راوی: برادر شهید


بازگشت
بعد از گذشتن دو  روز و سه شب همه از برگشتن یدالله از منطقه نا امید شده بودند. یدالله نیز تصور آن را نمی کرد که بتواند خود را به منطقه ی خودی برساند. دست توانای پروردگار و با شجاعتی که مخصوص او بود به سمت نیروهای خودی حرکت کرد. سیاهی بچه ها را که از دو ر دید چشمانش سیاهی رفت. بچه ها او را دیده بودند، خودشان را به او رساندند و همه با خوشحالی الله اکبر سر دادند و بدن نیمه جانش را به بیمارستان بردند.
راوی: حیدر صابری


تیر خلاص
بعد از عملیات والفجر مقدماتی یدالله را دیدم و از او راجع به زخمی شدنش و ماندنش در منطقه عراقی ها پرسیدم و او گفت: «بعد از عملیات اعلام عقب نشینی شد و چون عراقی ها سریعاً پیشروی کردند امکان انتقال شهدا و مجروحان به عقب نبود. من نیز که از ناحیه دست و شکم مجروح شده بودم به واسطه شدت خونریزی ماندم.
دو شبانه روز میان خاکریز ایران و عراق افتاده بودیم. هر مجروحی که به هوش می آمد فریاد (یا حسین) و (آب،آب) او جان را خراش و جگر را چاک می داد. چند مرتبه عراقی ها که متوجه حرکت مجروحین شده بودند، بالای سر آن ها رفته و هر کس که زنده بود با یک تیر، خلاص می کردند.
یکی دو بار نیز بالای سر من آمدند ولی چون خود را به صورت مرده بی حرکت جلوه دادم، مرامرده انگاشتند. »
راوی: حیدر صابری


نشانی از برادر
مادر بی تاب و پدر بی قرار بود. به شهادت پسرانشان راضی بودند و بر آن می بالیدند، اما برنگشتن جنازه ی فتح الله داغی بر سینه آن ها گذاشته بود. یدالله چند باری برای پیدا کردن نشانی از برادر به منطقه مریوان رفت اما چیزی نیافت.
در آخر به مادر گفت: «شما چیزی را که در راه خدا داده اید دیگر نباید به دنبال آن باشید.»
و پدر و مادر راضی شدند به رضای خدا.
راوی: همسر شهید


منع از اعزام
با شهادت برادرانش دیگر اجازه اعزام به جبهه به او نمی دادند! یدالله خیلی اصرار می کرد اما بی فایده بود. مجبور شد مسئولیت فرماندهی عملیات سپاه خمینی شهر را پذیرفته و همان جا مشغول به کار شود.
راوی: همسر شهید


تصمیم رفتن
نشستم کنارش و به او گفتم: «بودنت در این جا هم نیازه. برای چه میخوای بری؟ می دونی اگر بری بازگشتی در کارت نیست؟»
به من گفت: «خوب تو که می دانی چرا جلوی من را می گیری؟!»
گفتم: «دخترت هنوز کوچیکه. دلت میاد؟» گفت: «دلم نمیاد ولی او هم خدایی دارد. همان خدایی که به من امر کرده به جبهه بروم مواظب خانواده ام است. من باید بروم.»
راوی: سید جعفر میری


گمنام
آرام و گوشه گیر شده بود. دیگر شور و حال گذشته را نداشت. ماندن در شهر برایش قفسی بود که در آن زندانی شده بود. بعد از مدتی به بهانه گرفتن مرخصی از محل کارش به مناطق عملیاتی اعزام شد.
نمی خواست مسئولیتی قبول کند، دوست داشت به عنوان نیروی عادی به جبهه برود. موفق هم شد. عضو گردان یا مهدی (عج) لشکر که نیروهای تازه وارد در این گردان بودند شد و گمنان ئارد منطقه شد.
راوی: حیدر صابری


فرمانده ی محور عملیاتی
نزدیک کربلای پنج بود. حاج احمد کاظمی، فرمانده لشکر زرهی هشت نجف اشرف خبردار شد که یدالله به منطقه آمده است. پیکی را به سراغش فرستاد. به پیشش که آمد در آغوشش کشید. بعد هم خواست فرماندهی محور عملیاتی را قبول کند. یدالله قبول نمی کرد. اما دستوری بود از جانب فرمانده و او مجبور شد بپذیرد.
راوی: حیدر صابری


 فرمانده تیپ ضربت
حاج احمد با جمع آوری نیروهای قدیمی و با تجربه تیپی تشکیل داد به عنوان تیپ ضربت. مسئولیت تیپ را به عهده ی یدالله گذاشت. می خواست در موقع حساس و استراتژیک عملیات کربلای پنج، تیپ ضربت وارد میدان شود. این آخرین مسئولیت یدالله بود.
راوی: برادر شهید


سنگر بهداری
در حین عملیات کربلای پنج ترکشی به سرش اصابت کرد. خون با شدت از سرش جاری بود. یدالله حاضر نمی شد به عقب برگردد. چندتایی از نیروها اطرافش را گرفتند و با اجبار به بهداری بردند. وارد که شد سنگر پر بود از مجروحان و زخمی هایی که صدای آه و ناله هر کدام بلند بود. همان جا باندی برداشت. به سرش بست و از سنگر بهداری خارج شد.
راوی: سید جعفر میری


شهادت
عراق وارد شلمچه شده بود. باران آتش و گلوله روی سر نیروها کارساز نشد. آب را در منطقه رها کرد و متوسل به گازهای شیمیایی شد. یدالله هم همان جا شیمیایی شد و به دنبال آن ترکشی، پهلویش، همانند مادرش حضرت زهرا (س) که بسیار به او عشق می ورزید، را شکافت. بدنش در میان آب افتاد و آسمانی شد.
راوی: برادر شهید 


•خانواده

ازدواج
وقتی صحبت از ازدواج کردنش پیش آمد گفت: "دوست دارم با همسر شهید ازدواج کنم."
چند ماهی از شهادت برادرش صمد می گذشت. صمد نامزد داشت. همان را برای یدالله خواستگاری کردند. خانواده اش زیاد راضی نبودند. اما بالاخره قبول کردند.
راوی: برادر شهید


ازدواج جنگی
به قول خودش ازدواجمان هم جنگی بود. خواستگاری و مهربران و عقد یک شبه انجام شد. قبل از آن اما یدالله حرف هایش را زده بود. گفت: "من می خواهم به جبهه بروم. شما که مانع از رفتن من نمی شوید؟! باید مطمئن باشید انتخابتان درست است. احتمال شهید، مجروح یا اسیر شدنم هست."
راوی: همسر شهید


سفره عقد
به علت جراحاتش مجبور بود مدتی به منطقه نرود. در همان چند روز می خواست کار را تمام کند. بدنش پر از زخم بود. بوی الکل تمام فضای اتاق را پر کرده بود. یدالله با همان شلوار و اورکت نظامی نشسته بود کنار من، سر سفره عقد.
راوی: همسر شهید


ساده
یک آیینه و یک شمعدان، یک دست لباس و یک چادر مشکی، همه ی خرید عروسی بود. حلقه ی ازدواجم هم همان انگشتر نامزدی صمد بود. یدالله می گفت: "این ها زرق و برق دنیاست. بهتره همه چیز ساده باشه." به من هم سفارش می کرد برای جهیزیه زیاد خرید نکنید. شانزده روز بعد از عقد، مراسم عروسی به پا شد.
راوی: همسر شهید


مراسم عروسی
اطلاعیه ای در سپاه به دیوار زده بودند. روی آن نوشته شده بود: "مراسم عروسی یدالله تقی یار، همراه با دعای کمیل و صرف شام." شامشان آبگوشت بود. بعد از مراسم هم یک مینی بوس از بچه های سپاه با چند نفری از خانواده با تکبیر و صلوات عروس خانم را به خانه ی داماد بردند.
راوی: همسر شهید


خانه ی پدری
زندگی مان را در همان خانه ی پدری شروع کردیم. خانه ای قدیمی با اتاق هایی در اطراف و حیاطی بزرگ در وسط. هر اتاق برای یکی از برادرها بود همراه با خانواده اش، پدر و مادر هم در یک اتاق زندگی می کردند.
راوی: همسر شهید


راهی جبهه
بخیه های دستش را هنوز نکشیده بود. پانسمان هایش را خودش عوض می کرد. از وقتی عروسی کرد دنبالش بود به جبهه برگردد. مسئولیتش در سپاه، شهادت برادرانش و تشکیل خانواده باعث شده بود اجازه اعزام به او ندهند. آخر به عنوان نیروی عادی راهی شد.
راوی: همسر شهید


روابط خانوداگی
با خانواده ام رابطه خیلی خوبی داشت. اهل رفت و آمد بود. آن ها هم خیلی قبولش داشتند. حتی در میهمانی ها مجبورش می کردند برای نماز جلو بایستد و به او اقتدا می کردند.
راوی: همسر شهید


فرزندان
آذرماه سال 62 مصادف بود با هفته وحدت که پسرمان به دنیا آمد. نامش را مصطفی گذاشت و برایش گوسفندی قربانی کرد. دخترمان هم که در شهریور ماه سال 65 به دنیاآمد، خیلی خوشحال شد. به سجده افتاد و خدا را شکر کرد. مرتب می گفت: "خدا نعمت و رحمتش را در حق من تمام کرد." اسم دخترمان را مریم گذاشت.
راوی: همسر شهید


دختر دوست
یدالله، دختری بود. مصطفی را دوست داشت اما بیشتر دور و ور مریم می گشت. نوازشش می کرد و می بوسیدش. از خانه هم که می خواست بیرون برود آخرین نفر، مریم را می بوسید و سفارشش را به من می کرد.
برای تربیت بچه ها هم خیلی حساس بود. به من می گفت: "قبل از شیر دادن به بچه ها حتماً وضو بگیر و دائم ذکر بگو."
راوی: همسر شهید


تربیت کودکان
مصطفی سه ساله بود که از من خواست نماز خواندن را یادش دهم. خودش کمتر در خانه بود و همان وقت را هم بیشتر برای بچه ها صرف می کرد. اعتقاد داشت تربیت کودکان در سن کم و آموزش های دینی به آن ها باعث شکل گیری شخصیت شان می شود و معارف با وجودشان آمیخته می شود.
راوی: همسر شهید


رفاه خانواده
صاحب فرزند که شد تصمیم گرفت برای رفاه خانواده اش خانه ای بسازد. خانه ی پدریشان قدیمی بود. امکانات مناسبی هم نداشت. از چند جایی وام تهیه کرد و خودش مصالح می خرید و بنایی می کرد. زمان هایی که در مرخصی بود بیشتر وقتش سر ساختمان می گذشت. آخر هم شهادتش باعث شد کار ساختمان نیمه تمام بماند.
راوی: همسر شهید


آخرین زیارت
با هم به گلستان شهدا رفته بودیم. بین قبور شهدا راه می رفت و گریه می کرد. یکی یکی عکس های شهدا را به من نشان می داد و خاطراتش را برای من تعریف می کرد. ترس در چهره اش نمایان بود. ترس از شهید نشدن. او خود را مدیون و مسئول خون شهدا  می دانست.
راوی: همسر شهید


رضایت
عهد بسته بود مانع رفتنش به جبهه نشوم اما تحمل دوری اش را هم نداشتم. اگر چند روزی بیشتر اصفهان می ماند در چهره اش آشفتگی و نگرانی را حس می کردم. گویی گمشده ای داشت که نمی توانست پیدایش کند. پا روی دلم گذاشتم و گفتم: "باشه برو جبهه! اصلا سه ماه برو!" یدالله از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. سوم دی ماه 65 بود که برای آخرین بار راهی شد.
راوی: همسر شهید


دیدار آخر
اتوبوس ها به صف، خارج از پادگان ایستاده بودند. بوی اسفند همه ی فضا را گرفته بود. من مریم را در آغوش گرفته بودم و با نگاه بارانی یدالله را بدرقه می کردم. مصطفی با گریه بابا را صدا می زد. یدالله طاقت نیاورد. از ماشین پیاده شد و دست مصطفی را گرفت و مریم را غرق در بوسه کرد. وداع سختی بود. هیچ کدام نمی دانستیم دیدار آخرمان است.
راوی: همسر شهید


عکس
هر بار می خواست به مأموریت برود، عکسی از خانواده را با خود می برد. این بار که داشت ساکش را می بست، گفت: "هیچ عکسی نمی برم. وقتی چشمم به عکس ها می افتد دلتنگ می شوم." بعد از شهادت که وسایلش را آوردند، عکس خانواده روی همه ی وسایل داخل ساک بود.
راوی: همسر شهید


خبر شهادت
چند روزی بود آشفته بودم و دلتنگ. مریم در آغوشم بود. مصطفی هم گوشه ی اتاق خوابیده بود. صدای زنگ سکوت خانه را شکست. بند دلم پاره شد. پدر در را باز کرده بود. وقتی برگشت از چهره ی پدر می شد فهمید خبری دارد. سوالش را نیمه تمام پرسید. پدر خبر شهادت سومین فرزندش را شنیده بود.
راوی: همسر شهید

•سیره ی عبادی و اخلاقی

روی بال ملائک
صدای اذان را که می شنید همه را به نماز دعوت می کرد. اعتقاد داشت: "هنگام اذان فرشته ها بال های خود را پهن می کنند و کسی که نماز اول وقت می خواند جایش روی بال فرشته ها است. اما کسی که نماز را به تأخیر بیندازد، باید روی زمین نماز بخواند."
راوی: سید جعفر میری


نماز امام
در آن مدتی که محافظ امام خمینی (ره) بود از دور هم که شده خیلی به نماز خواندن امام توجه می کرد. وقتی می خواست به نماز بایستد سعی می کرد نماز خواندنش مانند امام باشد. با همان آرامش و طمأنینه. با بیان اذکار و دعاهای امام خمینی (ره).
راوی: حیدر صابری


زیارت قم
به زیارت حضرت فاطمه معصومه (س) رفته بودیم. چند ساعتی بیشتر فرصت نداشتیم. همه ی بچه ها تأکید داشتند با عجله وارد حرم شوند و به دعا و زیارت بیشتری برسند. یدالله اما آرام تر از همیشه قدم بر می داشت. می گفت: "زیاد دعا و زیارت خواندن مهم نیست. مهم معرفت و شناختی است که برای دعا باید پیدا کنیم. باید قبل از ورود حضرت به ما توجهی کنند."
راوی: حیدر صابری


مطیع محض
فقط کافی بود احساس کند امام درخواستی دارند. خود را موظف به اجرای آن می دانست. حالا آن درخواست هرچه باشد و در حیطه ی مسئولیت هرکس. می گفت: "اشاره ی امام برای من دستوره. اگه امام اشاره کنند من با همه ی مسئولیت ها و کارهایی که دارم باز هم مطیع ایشانم." تبعیت از فرماندهان را هم در راستای تبعیت از امام می دانست و نسبت به آن مطیع محض بود.
راوی: حیدر صابری


طی مسیر
یدالله همیشه جسم خویش را در میدان آزمایشات در ورطه  امتحان قرار می داد و با تحمل سختی ها روحش را جلا می بخشید. آن زمان که او در اوج مبارزات مردمی علیه رژیم شاهنشاهی در مقابل مأموران حکومت نطامی می ایستاد و در شب های خفقان با وجود منع عبور ومرور، شبانه بیش از 15 کیلومتر راه را پیاده از محل درگیری تا محل اقامت خود طی می کرد، گویا می دانست باید این مسیر را طی کند تا در آینده توان جسمی اش در حدی باشد که از امکانات کمتر استفاده کند. یدالله هنگامی که مسئولیت فرماندهی عملیات سپاه خمینی شهر را بر عهده داشت از "رهنان" تا خمینی شهر را حتی در روزهای سرد زمستان با موتور سیکلت خود طی می کرد و حاضر نمی شد از بیت المال و وسیله نقلیه سپاه استفاده کند و چه زیباست آزمایش های مقدماتی که انسان را برای امتحانات بزرگتر در آینده آماده می سازد و یدالله در تمام امتحانات سرافراز و پیروز گردید.
راوی: سید جعفر میری


 کرامات امام رضا (علیه السلام)
اردوی زیارتی مشهد بود. بچه ها دور هم در صحن مسجد گوهرشاد حرم نشسته بودند و هر کسی چیزی می گفت. بساط خنده فراهم بود. یدالله چند باری از بچه ها خواست آرام باشند اما فایده ای نکرد. ایستاد میان جمع و شروع کرد به حرف زدن. از کرامات امام رضا (ع) گفت. همه ساکت بودند و اشک آرام آرام از گوشه های چشمشان می ریخت. مردم همه به دور بچه ها جمع شده بودند.
راوی: سید جعفر میری


حفظ بیت المال
از جبهه که بر می گشت، لباس هایش را در سپاه عوض می کرد. همه ی وسایلش را می گذاشت آن جا و بعد به خانه می آمد. در مصرف بیت المال حساس بود. اعتقاد داشت: "این اموال مال یک نفر نیست که بشود تصرف کرد و بعد هم با یک حلالیت مشکل رفع شود. این اموال برای همه مردم است باید مواظب باشیم چطور مصرفشان می کنیم."
راوی: سید جعفر میری


شکر خدا
می گفت: "بعد از نمازهایتان بلافاصله مهر را نبوسید و بلند شوید بروید. کمی بنشینید و حداقل یک سجده شکر به جا آورید. خدا این همه نعمت به ما داده باید شکرش را به جا آوریم."
راوی: سید جعفر میری


عاشق امام خمینی (ره)
هر چند ساعت یکبار دست در جیبش می برد و عکسی از امام را که همیشه همراهش بود درمی آورد، می بوسید و بر چشمانش می گذاشت. گویی با این کار آرامش تمام وجودش را  می گرفت. یدالله عاشق امام خمینی (ره) بود و توصیه ی همیشگی اش عمل به فرامین و دستورات امام.
راوی: سید جعفر میری


اطاعت بی چون و چرا
"باید فرامین اسلام مو به مو اجرا شود. چرا که همه ی آن فرامین بدون نقص است و از ائمه اطهار به ما رسیده است. در این زمان هم مجتهدین و علما نماینده ی امامان هستند و باید به نحو احسن از آن ها اطاعت کنیم. اسلام چون و چرا ندارد. ما نمی توانیم به راحتی خود را مسلمان بنامیم."
راوی: سید جعفر میری


مال دنیا
بحثمان داغ شده بود. من روی حرفم پافشاری می کردم که مال و ثروت چیز خوبیه، تازه می تونیم در راه خدا انفاق کنیم. یدالله اما مصمم بود و گفت: "تو دعا کن هیچ وقت پول دار نشی!" من گفتم: مگه بده آدم دست کسی را بگیره؟!
گفت: "نه، ولی وقتی خدا به تو مال زیاد داد همه را فراموش می کنی. به دیگران فخر می فروشی. در مادیات غرق می شی و از خدا غافل."
گفتم پس چه کنم؟ گفت: "دعا کن خدا قدرت و ظرفیت داشتن ثروت را اول بدهد بعد خود ثروت را."
راوی: سید جعفر میری


مراعات
در سپاه بنزین فراوان بود و ماشین هم زیاد! یادم  می آید زمانی که بنزین کوپنی شده بود، روزی کوپن هایش تمام شده بود و پیاده یا با اتوبوس به محل کار خود در سپاه از رهنان تا خمینی شهر رفت و آمد می کرد. یک روز بهش گفتم : یدالله تو که تمام بنزین های خمینی شهر زیر نظرت است پس چرا پیاده رفت و آمد می کنی؟ گفت: "خیلی چیزها، خیلی جاها هست! اگر خیلی دلت به حال من می سوزد یکی از کوپن هایت را به من بفروش. همه آن هایی که می گویی استفاده کن حساب و کتاب دارد!"
راوی: برادر شهید


کم خوردن
ساده غذا می خورد و کم. به دیگران هم توصیه می کرد: "سعی کنید با شکم سیر از سر سفره بلند نشید تا بتوانید درد گرسنگان را بچشید." خودش هم در بیشتر روزها، روزه می گرفت.
راوی: سید جعفر میری


خمس مال
هر چیزی که می خرید، تاریخ خریدش را روی آن می نوشت. سر سال هم که می شد خمس مالش را حساب می کرد و می داد. دادن خمس را در کنار وجوبش باعث برکت و طیب شدن مال می دانست.
راوی: همسر شهید


انس با حضرت زهرا (سلام الله علیها)
از میان معصومین به حضرت زهرا (علیها السلام) ارادت ویژه ای داشت. نام حضرت همیشه بر زبانش بود و مصیبت ایشان ذکر تنهایی هایش. ایام فاطمیه سوز و گداز عجیبی داشت. یدالله در عملیات کربلای 5 شهید شد. عملیاتی با رمز یا زهرا (سلام الله علیها) و شهادتی مانند شهادت مادرش حضرت زهرا (سلام الله علیها). یعنی با ترکشی که به پهلویش اصابت کرد.
راوی: همسر شهید


رد رشوه
بیست و پنج هزار تومان از قرض الحسنه خمینی شهر، ده هزار تومان هم از قرض الحسنه رهنان. بیست و نه هزار تومان هم از پدر خانمش قرض گرفت تا بتواند زمینی را که پدرش به او داده بود بسازد. پیشنهاد یک خانه در کنار زاینده رود با مبلغ زیادی پول را بهش دادند. فقط به شرط آن که پرونده ی قاچاق مواد مخدر را پیگیری نکند. پیگیری که کرد هیچ، تا دستگیری نفرآخرشان هم پای کار ایستاد.
راوی: سید جعفر میری


شام عروسی
گوشش بدهکار نبود. حرف حرف خودش بود. می خواست شام شب عروسیش آبگوشت باشد. می گفت: "وقتی خیلی ها نمی توانند برنج بخرند، چه دلیلی دارد ما حتماً برنج بدهیم. تازه با این غذا کمتر هم اسراف می شود."
راوی: سید جعفر میری


وقت شناس
می شد حدود ساعت زمان را با زمان آمدن و رفتنش فهمید. همه کارهایش با نظم و برنامه بود و خوش وعده بودنش سرآمد همه چیز. اگر با کسی وعده می کرد سر ساعت حاضر می شد. به موقع به خانه می آمد و به موقع می رفت.
راوی: همسر شهید


مطالعه
ازدواج که کرد تصمیم گرفت درس بخواند. تا ساعت 5 سپاه بود و بعد از آن به خانه می آمد و شب ها به مدرسه ی شبانه می رفت. در کنار کتاب های درسی اش کتاب های شهید مطهری و دکتر مفتح را هم زیاد می خواند. انس زیادی هم با نهج البلاغه داشت. سخنان مولا همیشه بر سر زبانش بود.
راوی: همسر شهید


اطلاعات بالا
پرسش را کلید فهمیدن می دانست. به هر فردی می رسید اگر در زمینه ای تخصص داشت سوالاتی در همان زمینه از او می پرسید. به این شیوه اطلاعاتش را بالا می برد. بیشتر اطلاعات نظامی اش را هم همین گونه به دست آورده بود. اهل مطالعه هم بود. دفترچه ای داشت که جملات و سخنان علمی و آموزنده را در آن می نوشت.
راوی: سید جعفر میری


کمک به همسر
وقت هایی که در خانه بود به من کمک می کرد و به خصوص زمان هایی که باردار بودم. از جارو کردن حیاط گرفته تا گرد گیری خانه و شستن ظرف ها. همه کاری می کرد. می خواست روزهای نبوده در خانه را کمی جبران کند
راوی: همسر شهید


امام زمان (عج)
یدالله علاقه ویزه ای به امام زمان (عج) داشت. مرتب می گفت: "آیا من هستم که جمال نورانی حضرت مهدی (عج) را مشاهده کنم؟. وقتی این شعر را برایش می خواندم اشک از چشمانش جاری می شد و قطره اشک مثل باران بر صورتش نقش می بست:"
بیا بیا که سوختم ز هجر روی ماه تو
بهشت را فروختم به نیمی از نگاه تو
اگر که نیست باورت بیا که روبرو کنم
بدان امید زنده ام که باشم از سپاه تو
راوی: حسین نظری

•شیوه ی فرماندهی

فرمانده ی گمنام
من در کردستان بودم. یدالله برای دیدن من به کردستان آمده بود. هر کدام شروع به توضیح اوضاع جنگ در منطقه نمودیم. یدالله فرمانده محور عملیاتی بود اما از مسئولیتش هیچ به من نگفت و به گونه ای حرف می زد که گویی یک بسیجی عادی است. چند ماه بعد برای دیدن یدالله به جنوب رفتم و در مقر لشکر هشت نجف اشرف سراغ او را گرفتم. کسی یدالله تقی یار بسیجی را نمی شناخت. می گفتند فرمانده ای هست به این نام ولی گمان نمی بردم برادرم فرمانده باشد. در آخر هم بدون دیدن یدالله برگشتم. بعد از مدتی یدالله را دیدم و موضوع را بهش گقتم ولی یدالله لبخندی زد.
راوی: برارد شهید


ذکر در پست
هر نگهبانی را که قرار بود به پست برود در اتاقش احضار می کرد. به آن ها می گفت: "گرچه باید حواستان جمع کار باشد و اصلاً غافل نشوید، اما می توانید زمان هایی که آن بالا هستید ذکر بگویید و با خدا خلوت کنید. این فرصت ها دیگر برایتان پیش نمی آید. از آن به خوبی استفاده کنید."
راوی: سید جعفر میری


دوستی و رفاقت
پنج شنبه ها برای کادر سپاه جلسه ی هفتگی گذاشته بود. کمتر خودش حرف می زد. آن روز اما با نام حضرت زهرا (علیها السلام) جلسه را آغاز کرد و گفت: "بچه ها با هم رفیق باشید و این رفاقت و دوستی را به خاطر مشکلات زندگی نبرید. و نه فقط در سپاه که بیرون از آن هم با هم باشید از هم اطلاع داشته باشید. دست هم را بگیرید و اگر کسی دست تنگ است در خفا به او کمک کنید."
راوی: سید جعفر میری


اهمیت به نظافت
یک پلاستیک دست می گرفت و در محوطه راه می افتاد و آشغال ها را جمع می کرد. بعد هم جارو دست گرفته و همه جا را تمیز می کرد. اگر می دید نیروها ظاهری نامنظم و موهایی بلند دارند می گفت: "برو از امور مالی وام بگیر و این موهایت را کوتاه کن."
راوی: سید جعفر میری


لباس بسیجی
از میان همه ی جبهه ای ها، بسیجی ها برایش چیز دیگری بودند. خیلی به آن ها علاقه داشت و در قبالشان هم احساس مسئولیت می کرد. می گفت: "دوست دارم اگر شهید شدم با لباس بسیجی باشم."
همان هم شد. موقع شهادت لباس بسیجی به تن داشت و با همان لباس به خاک سپرده شد.
راوی: همسر شهید


خدمتگزار
خوشش نمی آمد کسی با عنوان فرمانده صدایش کند. نه تنها در ظاهر که در عمل هم کاری می کرد که دیگران او را جدای از خود نبینند. می گفت: "من خدمتگزار این بچه ها و مردم انقلابم." حتی زمان هایی که قرار بود ساخت و سازی صورت گیرد خودش بیل به دست می گرفت و مثل یک کارگر کار می کرد.
راوی: سید جعفر میری


سخنرانی امام
به دستور یدالله همه ی کادر سپاه داخل سالن جمع شده بودند. رادیو را روشن کرد و خودش نزدیک از همه به آن نشست. سکوت همه ی سالن را گرفته بود. هیچ کس حق حرف زدن نداشت. همه باید به حرف های امام گوش می دادند. زمان هایی که امام سخنرانی داشتند از برنامه های اصلی یدالله همین کار بود.
راوی: سید جعفر میری


اردوهای زیارتی
ساختمان سپاه نه تنها مبداء اعزام نیروها بود، که محلی شده بود برای وداع با جنازه ی شهدا. بچه هایی که با اشتیاق نیروهای اعزامی را بدرقه می کردند حالا مجبور بودند به استقبال جنازه هایشان بروند. روحیه ی نیرو ها خیلی گرفته شده بود. یدالله که در سپاه مشغول به کار شد، برای عوض کردن روحیه ی بچه ها اردوهای زیارتی و ساحتی راه انداخت تا بر استقامت و توانشان بیفزاید.
راوی: سید جعفر میری


قانون گردان
موقع تقسیم تدارکات و پذیرایی ها که می شد، اول نیروهای عادی بعد اگر چیزی می ماند کادر گردان و فرماندهی. وقت تقسیم کار که می شد، اول از همه فرماندهی و کادر گردان بعد هم بقیه نیروها.
قانون همیشگی یدالله همین بود. خیلی وقت ها برای خودش چیزی از تدارکات باقی نمی ماند.
راوی: حیدر صابری



مدارا با اسیر
در حین عملیات چندتایی عراقی اسیر کرد. سپرد به دست نیروها و رفت. در هر فرصتی بر می گشت و سفارش عراقی ها را می کرد. نکند نیروها آسیبی به آن ها برسانند. وقتی هم قرار شد به عقب منتقل شوند سفارش کرد آبشان بدهند و دستشان را جوری ببندند که زخمی نشود. چندتایی از نیروها کلافه شدند و اعتراض کردند. یدالله گفت: "به ما دستور دادند اسرا را صحیح و سالم ببریم عقب. اگه دستور به کشتن آ ن ها می دادند لحظه ای درنگ نمی کردم."
راوی: حیدر صابری


هدایت
ساعت ها بحث و جدالش با مرد، بچه های سپاه را کلافه کرده بود. یکی از بچه ها گفت: "بهتر نیست یه بار که این مرد اعتقاداتمون را مسخره می کنه، به جای بحث، با یه سیلی جوابگوش باشی. اینطوری اینقدر جسارت نمی کنه."
یدالله اما با جدیت گفت: "من تا وقتی که می تونم با حرف زدن او را راهنمایی می کنم حتی اگر قبول هم نکرد. وقتی هم نتونستم جوابش را بدم می گم تو راه خودت را برو و ما هم راه خودمون را."
راوی: سید جعفر میری


نور عظیم
اعتقاد داشت شهادت نورعظیمی است و به آن عشق می ورزید. همیشه می گفت: "اگر ما به جز راه شهادت از این دنیا برویم در برابر حضرت زهرا (سلام الله علیها) خجالت زده و شرمنده می شویم. پس دعا کنید که شهید شویم."
اعتقادش محرکی بود برای کسانی که از رفتن به جبهه ابا داشتند.
راوی: سید جعفر میری

•کودکی تا انقلاب

پدر
پدرم مرحوم حاج رحیم تقی یار، کشاورزی سخت کوش و زحمت کش بود. هر کاری از دستش بر می آمد برای مردم  می کرد. در درمان بیماری دام ها تخصص داشت. از شکسته بندی هم می دانست. به مردم خدمت می کرد بدون هیچ چشم داشتی. یدالله با لقمه حلال این مرد رشد کرد.
راوی: برادر شهید


مادر
مادرم، مرحومه حاجیه خانم بیگم السادات اعتصامی، زنی مومنه که تا حالا پس از سال ها گذشتن از مرگش هنوز مردم خوبی هایش را در ذهن دارند، بعضی ها هم سر قبرش رفته و حاجت می گیرند. خوش خوی و خوش منش بود. اهل نماز شب و دعا بود. در دامان چنین مادری یدالله پرورش یافت.
راوی: برادر شهید


کودکی
پدر کشاورز بود. بیشتر وقت خود را در زمین می گذراند. یدالله هم از کودکی در کنار پدر کشاورزی می کرد. گاهی هم دامداری. بزرگتر که شد نجاری را به عنوان شغل انتخاب کرد. روزها کار می کرد و شب ها درس می خواند.
راوی: برادر شهید


وقت نماز
یک گل دیگر بیش تر نمانده بود تا برنده شوند. فوتبالش خوب بود. بچه ها او را برای زدن گل آخر تشویق می کردند. صدای اذان که در فضای محل پیچید بازی را رها کرد و به سمت مسجد رفت. اصرار بچه ها هم برای ماندن بی فایده بود.
راوی: مرتضی علیجانی


رساله ی امام خمینی (ره)
یدالله چند وقتی بود که مرا زیر نظر داشت. با زحمت رساله ای تهیه کرده بود و آن را در زیر چوب های کارگاه نجاری پنهان کرده و شب ها به خانه می آوردم و در تنهایی می خواندم. پا پیچ برادر شد! تازه فهمید کتاب رساله ی مجتهدی است به نام خمینی. همان جا بود که با نام امام خمینی (ره) آشنا شد.
راوی: برادر شهید


آشنایی با امام
از وقتی نام خمینی را از برادر شنیده بود، خیلی مشتاق بود در مورد او بیشتر بداند. هر شب کنار برادر می نشست و رساله امام را می خواند. جواد هم همه ی چیزهایی را که در مورد امام شنیده بود برای یدالله تعریف می کرد. آن روزها داشتن رساله امام و حتی آوردن نامش جرم بود.
راوی: برادر شهید


فعالیت انقلابی
عکس ها و اعلامیه های امام را از روحانی مسجد محل می گرفتند. آن ها را به مرکز شهر اصفهان آورده و در خانه ها پخش می کردند. سن زیادی نداشتند، حضورشان بیشتر در کوچه ها به بازی های کودکانه می خورد. ساواک زیاد به آن ها شک نمی کرد. چند باری هم که دنبالشان کردند از کوچه ها فرار کردند.
راوی: برادر شهید


15 کیلومتر
یدالله متوجه شده بود دانشگاه اصفهان مورد هجوم مأموران رژیم قرار گرفته. برای همراهی با دانشجویان خود را به آنجا رساند. حدود ساعت دو نیمه شب بود که درگیری ها خاتمه یافت. با وجود برقراری حکومت نظامی مجبور شد فاصله ی 15 کیلومتری تا رهنا را پای پیاده برگردد.
راوی: مرتضی علیجانی


نگهبانی
انقلاب که به پیروزی رسید. هنوز ارگان و سازمان خاصی برای امنیت شهر تشکلی نشده بود. یدالله به همراه تعدادی دیگر از دوستان شب ها در خیابان های رهنان نگهبانی می دادند تا سودجویی عده ای باعث دل زدگی مردم نشود.


شجاعت
صدای تیر که در تظاهرات بلند می شد همه فرار می کردند ولی یدالله می ایستاد و می گفت: "شما که از این چند تا تیر می ترسید چطور می خواهید انقلاب کنید؟"
راوی: مرتضی علیجانی



مصاحبه شهید:
مصاحبه سردار شهید یدالله تقی یار بعد از عملیات محرم :


دریافت


تصاویر شهید:


شهید ید الله تقی یار

شهید ید الله تقی یار

شهید ید الله تقی یار

شهید ید الله تقی یار

شهید ید الله تقی یار

شهید ید الله تقی یار

شهید ید الله تقی یار

شهید ید الله تقی یار

شهید ید الله تقی یار

شهید ید الله تقی یار

شهید ید الله تقی یار

شهید ید الله تقی یار

شهید ید الله تقی یار

شهید ید الله تقی یار

شهید ید الله تقی یار

شهید ید الله تقی یار

شهید ید الله تقی یار

شهید ید الله تقی یار

شهید ید الله تقی یار

شهید ید الله تقی یار

شهید ید الله تقی یار

شهید ید الله تقی یار

شهید ید الله تقی یار

شهید ید الله تقی یار

شهید ید الله تقی یار

شهید ید الله تقی یار

شهید ید الله تقی یار

شهید ید الله تقی یار

شهید ید الله تقی یار

شهید ید الله تقی یار

شهید ید الله تقی یار

شهید ید الله تقی یار

شهید ید الله تقی یار

شهید ید الله تقی یار

شهید ید الله تقی یار

شهید ید الله تقی یار

شهید ید الله تقی یار

یادش گرامی و راهش پر رهرو باد

نظرات  (۹)

سلام
فقط میتوان گفت، یادمان باشد، چه مردان مردی زآتش گذشتند و ما چه میکنیم...!
سلام و درود خدا بر ارواح طیبه شهداء . شادی شهدا صلوات
  • فرزندشهید
  • باسلام خدمت همه دوستان .

    با توجه به جمع آوری اسناد , تصاویر و خاطرات سردارشهیدیدالله تقی یار جهت  نوشتن کتاب , لذا از همه دوستان و همرزمان تقاضا دارم چنانچه عکس و خاطره ای از شهید دارند به بنده حقیر(مصطفی تقی یار)اطلاع  دهند.باتشکر.التماس دعا 09131082943  

    ما زنده به آنیم که آرام نگیریم      موجیم ؛ که آسودگی ما عدم ماست .

    خاطرات این عزیز جز یادآور این بیت نیست .

    خوشا به حال کسانی که راه حق را بواسطه راهنمای زمان خویش شناختند و در کنار حضرت حق مأوا گرفتند .

    از عکسهای خوبتان خیلی خوشحال شدم .ای کاش برای تمام شهدا اینکار را می کردید .
    پاسخ:
    در صورت جمع آوری و یا دریافت هر تصویر  و ... از هر شهیدی از شهدای رهنان، بلافاصله در سایت کار خواهد شد.
    جمع اوری تصاویر شهدا نیازمند همکاری خانواده های شهدا می باشد.
  • یه جا مونده .
  • سلام  . اگه ما  هم بخایم  درباره یکی از شهدا رهنان خاطره بنویسیم امکان داره؟
    پاسخ:
    سلام علیکم ، خوشحال می شویم اگر خاطره ای از هر یک از شهدا دارید برای ما ارسال کنید.
  • شهید بهترین بنده خدا....
  • چه زیباست!!!! همچون شهید تورجی.عاشق و دلباخته حضرت زهرا.
    چه دست گیری زیبایی! خوشا به حالتان
    به نام خدای حسین!
    در کودکی خودمان سیر می کردیم و حال و هوای کودکی در سر داشتیم! اما محمد از همان کودکی بزرگ بود!
    حدودی ساعت 2 بعد ظهر بی صبرانه دور سفره منتظر استنبلی مادر نشسته بودیم .از بوی غذا مدهوش شده بودیم که صدای زنگ ما را به خود آورد نه من و نه هیچکدام از  خواهر وبرادرهایم حاضر نبودیم که ذا را رها و در را باز کنیم .بالاخره با هزار بحث وجدل آخرین دختر خانواده در راباز کرد .محمد بود .شده بود مثل عضوی ازخانواده ما! سلام کردیم دوباره مشغول شدیم!!!!
    به اصرار مادر ،محمد هم باما هم سفره شد.چند لقمه ای خورد ودر حالی که مادر را  خطاب قرار می داد گفت:اجی امروز دوباره  در مدرسه ( مدرسه شهدا  همان مدرسه امام رضا فعلی )آقای سبز پوشی رو تپه نزدیک میر مدینه شهدا برایم دس تکان می داد اما هیچکدام بچه ها قادر به دیدن آن آقا نبودن!
    نگاهی به محمد کردیم و همچون نشنید ها یه خوردن ادامه داد .
    محمد ادامه داد باور کنید راس می گویم ! 
    مادر نگاهی به محمد کرد و گف  : بخور آجی خان ! گرسنه ات بوده ....
    اما اکنون می فهمم ( و تو چقد بزرگ و سیراب دنیا بوده ای  )
    خاطره ای از شهید محمد علی سلیمی )
    پاسخ:
    سلام و سپاس.
    اگر خودتان و یا صاحب خاطره را معرفی کنید، نه لزوما با اسم (در حد نسبت با شهید فرضا خواهر، برادر ، همسر و یا ...)  مطلب عینا در پست مربوط به شهید محمد علی سلیمی درج خواهد شد.
    اگر تصویر، زندگینامه جامع ، وصیت نامه و ... از شهید دارید نیز برای ما ارسال بفرمایید به همین فرم نظرات و یا به پست الکترونیکی زیر :

    Shahidan.Rehnan@gmail.com


    سلام .
    کتاب من زنده ام ..خاطرات خانم معصومه آباد. مطالب جالب وخواندنی .
    کتاب توصیه شده آقا ...
    قیمت اصلی کتاب 17000تومان ولی به علت مسابقه میلیونی کتاب 50 درصد تخفیف  یعنی 8500
    کتابی که واقعا ارزش خواندن دارد.
    مرکز نشر:انتشارات شهید کاظمی تلفن سفارش09138663670

    باسلام وصلوات به ارواح پاک همه شهدابخصوص شهیدعزیزمان تقیارروحش شادویادت گرامی باد.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی