شهید علی اکبری
نام پدر: محمد
تاریخ تولد: 1339
محل تولد: رهنان
شغل: نقاش ساختمان
یگان اعزام کننده: بسیج
تاریخ شهادت: 62/7/29
محل شهادت: کردستان
زیارتگاه: گلزار شهدای شهر رهنان
زندگینامه:
علی اکبری بعد از دوران کودکی به دبستان راه یافت. او تا کلاس پنجم ابتدایی را خواند و ترک تحصیل نموده و به نقاشی ساختمان پرداخت و با شرکت در کلاس های مداحی و شرکت در مجالس مذهبی بعد از چند مدت به جمع مداحان اهل بیت (علیهم السلام) پیوست. در مجالس مذهبی مداحی می کرد تا اینکه وقت سربازی او رسید که مقارن با اوایل جنگ بود. دو سال خدمت خود را در منطقه ی جنگی دزفول گذراند و بعد از خدمت دوباره از طرف سپاه چند مرتبه به جبهه ها اعزام شد تا اینکه در مرحله ی آخر در عملیات والفجر 4 در ارتفاعات کله قندی به شهادت رسید.
جلوه هایی از شهید:
از ویژ گی های اخلاقی شهید اخلاص و فروتنی در برخود با تمامی افراد جامعه بود. او مربی و سرمشقی برای دیگران بود. به پدر و مادر احترام می گذاشت و فعالیت های اجتماعی، سیاسی و مذهبی را بر خود لازم می دانست، از جمله شرکت در نماز جمعه و جماعت. اوقات فراغت خود را به خواندن کتاب های مذهبی، نوحه خوانی و شرکت در مجالس عزاداری ائمه اطهار (ع) و مجالس نوحه خوانی می گذرانید.
پیام شهید:
توصیه شهید این بود که دست از انقلاب و امام برندارید و در همه ی لحظات زندگی خود قرآن و دستورات اسلام و زندگانی ائمه اطهار (ع) و شهدا را الگو و سرمشق قرار دهید. او می گفت: ای کسانی که گمراهید و هنوز به دامان انقلاب پناه نیاورده اید، دیگر بس است گمراهی. بیایید به دامن پر مهر اسلام پناه آورید و از عناد و ستیزه جویی دست بردارید. ای خدای بزرگ تو شاهد باش که من فقط برای رضای تو به جبهه آمدم یعنی هدفی جز پاسداری از اسلام و مسلمین ندارم.
گلبرگ های خاطره:
نقل خاطره ازخواهر زاده ی شهید: بار آخری که می خواست از سپاه اعزام شود وقتی که اتوبوس ها آمدند به من گفت: احمدرضا اگر من دیگر نیامدم یک عدد عکس بزرگ دارم پشت عکس برادرت ابراهیم گذاشتم اگر خبر شهادتم را برای شما آوردند از آن عکس در مجالس من استفاده کنید.
خاطره ی دیگری که از شهید دارم این است که او بعد از عملیات والفجر 2 به مرخصی آمده بود، وقتی او را ملاقات کردم صبح زود بود، ساک او را گرفتم و به اطاق بردم و در آن را باز کردم دیدم لباس های او خونی است، به او گفتم: دایی جان لباس هایت چرا خونی است؟ گفت: این ها که خون نیست این ها آب آلبالو است. می خواست من متوجه نشوم ولی بعد دوباره به من گفت: وقتی شهدا را جمع می کردیم در خط مقدم لباس هایم از خون های شهدا رنگی شده است و گریه افتاد و گفت: ای کاش شهادت نصیب من هم می شد.
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد