شهید رضا موجودی
نام پدر: تقی
تاریخ تولد: 1345
محل تولد: رهنان
شغل: فرزکار
یگان اعزام کننده: بسیج
تاریخ شهادت: 62/1/18
محل شهادت: شرهانی
زیارتگاه: گلزار شهدای شهر رهنان
زندگینامه:
شهید رضا موجودی در سال 1345 در رهنان اصفهان پای به عرصه ی وجود گذاشت. ایشان از همان دوران کودکی فردی کنجکاو بود و این خصلت در دوران جوانی باعث شد که در مورد مسائل سیاسی و اجتماعی بسیار کنجکاو و پرسشگر باشد. برای افراد مسن و بزرگسالان احترام خاصی قایل بود.
جلوه هایی از شهید:
ایشان بسیار صبور و شکیبا بود و با وجودی که در مورد بعضی از مسائل زود ناراحت می شد ولی اصلاً بروز نمی داد. وی نسبت به پدر و مادر و اقوام خویش بسیار رئوف و مهربان بود. ایشان در جبهه جزو خط شکنان لشگریان اسلام بود. ایشان بسیار کم صحبت می کرد و هنگام سخن بسیار سنگین، با وقار و سنجیده سخن می گفت.
پیام شهید:
پدر و مادر، مرا حلال کنید که نتوانستم زحمات شما را جبران کنم. از دوستان و همسایگان طلب بخشش می کنم. پدر و مادر، آن چیزی وجودش برای انسان خوب است که انسان را به خدا نزدیک کند.
وصیت من به شما مردم، هر چند که کوچکتر از آنم که حرفی بزنم، این است که اسلام و روحانیت را حفظ کنید. اگر از روحانیت دفاع کنید از اسلام دفاع کرده اید. پس اگر روحانیت، شکست بخورد اسلام شکست خورده است و اگر اسلام شکست بخورد روزگار بدی در پیش خواهید داشت. روز قیامت سربلند خواهید بود اگر پیرو روحانیت باشید و بدانید هر که از اسلام و روحانیت مبارز پیروی کند از فرمان خدا اطلاعت کرده است.
گلبرگ های خاطره:
برادر شهید: ایشان قبل از شهادت گفته بود که یکی از ما سه برادر باید برای این انقلاب و اسلام شهید بشویم و خونش برای اسلام ریخته شود و این امر بستگی به قسمت هر یک از ما سه نفر دارد.
تصاویر شهید:
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد
مادر شهید تعریف می کرد : ( رحمت خدا بر این مادر شهید ) روزی یه آقایی آمد دم خونه و گفت می خواهم ببینم که شما این پسرتون را چطور بزرگ کردید ؟ گفتم چطور گفت : من لحظه شهادتش بالا سرش بودم سه مرتبه آقا را با نام یاابن الحسن صدا کرد و تمام کرد .....
......مادر می گفت هیچ وقت بدون وضو به امیررضا شیر ندادم .حتی تو سردی زمستون ، که آب نبود یخ حوض را می شکستم و برای وضو از آب حوض استفاده می کردم که به بچم شیر پاک بدهم .مادرتمام آرزوش این بود که جای شهادت بچه اش را ببیند آخرین بار که اومد در مکان شهادت بچه اش زیاد دوام نیاورد با اتوبوس دیگر آوردندش اصفهان .
همیشه نگران بود و می گفت حیف که نمی تونم برای بسیج کاری کنم ، یه کار موندگار که برای امیرم بمونه.... ولی اون کوتاهی نکرد ..